صالح دامونصالح دامون، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

دامون نفس مامان

اولین روز برفی دامون در شنبه 25 آذز 1391

دیش ب آنقدر دم خانه مان برف آمده بود که مامان و کسای دیگه باور نمی کردند که این همه برف امده که میشه برف بازی کرد.خلاصه صبح با دامون رفتیم تو حیاط و دامون که برای اولین بار این همه برف را میدید کلی ذوق کرد . با هم برف بازی کردیم و به هم گلوله برفی پرت می کردیم .بعد از آن با هم آدم برفی درست کردیم و دامونی با اولین آدم برفی اش عکس انداخت .آنقدر بهش خوش گذشته بود که نمی خواست بیاد خانه.  ...
7 دی 1391

24آذر 1391

امروز از صبح رفته بودیم خانه خاله منیر . دامون از دیشب به عشق امیر حسام خوابیده بود.از موقعی که رسیدیم تا شب موقع برگشت دامونی در حال بازی با امیر حسام آنقدر بازی کرد که از خستگی تو ماشین خوابش برد.
30 آذر 1391

5شنبه 19مرداد

امروز قرار بود دامون ببریم کلبه شادی .عصر که شد دامون زود تدی را برداشت و آماده رفتن شد . وقتی رسیدیم دیدیم که بستست و ما هم که به دامون قول داده بودیم که پارک ببریمش مجبور شدیم بریم پارک . دامونم مدام باک باک(یعنی پارک ) میگفت . خلاصه یه 2 ساعتی تو پارک منو و بابا مهدی دنبالت دویدیم آنجا بادکنک فروشی بود که شما مدام میرفتی پیشش و می خواستی همه نوپاشو واست بخریم تا اینکه موفق شدی و بابا مهدی واست یه تفنگ ابپاش خریدشما هم بعد از اینکه بابا پرش کرد افتادی دنبال بچه ها و می خواستی باهاشون بازی کنی من و بابا مهدی هم مدام جلویت را میگرفتیم و کاری می کردیم تا با ما بازی کنی خلاصه بعد از 2 ساعت به زور بردیمت خونه فکر میکردم بعد از اینهمه بازی الان ...
25 مرداد 1391

اولین روز خانه پریسا (روز جهاز برون )24 مرداد 1391

امروز روز جهاز برون پریسا بود روزی که همه واسش ذوق و شوق داشتیم اول من نمی خواستم برم چون می ترسیدم دامون همه چیز را بهم می ریزه اما دلم نیومد خلاصه صبح رفتیم خانه پریسا دامونم همش پری پری می گفت و بچم آقا دست به چیزی نمیزد و پی بازی با اسباب بازیهای خودش بود که براش برده بودم.ظهر که شد به دامون خبر دادند که امیرحسام اومد دامون نفهمید چجوری دوید تا برسه دم در و منتظر بود تا حسام برسه بعدش دیگه دوتایی باهم کلی بازی کردند طوری که به زور ظهر یه چرت زد یواش یواش هر چی به شب نزدیک تر میشدیم دیگه دامونی قابل کنترل نبود اما کلی بازی کرد و مثل همیشه شادی را با خودش آورده بود ...
25 مرداد 1391

تولد 2 سالگی

5شنبه واسه نفس مامان دامون جونم یه تولد مختصر گرفتیم واسه اینکه هنوز دامونی دوستی پیدا نکرده تا دعوتش کنیم واسه همین بابایی و مامان اعظم و دایی و عمو و پدر بزرگ و خاله اکرم و پری و حسین آقا آمدند خانه مان و واسه دامونی تولد گرفتیم کلی هم شما ذوق کردین اونقدر خوشحال بودی که کلی ذوق میکردی و بابایی را هم مجبور کردی با شما نانای کنه اتاق را هم که تزیین کرده بودم به همه نشون میدادی  صبح روز 5شنبه رفتیم کیک بگیریم خودت یه کیک خیلی خوشگل انتخاب کردی کلی از کیکی که گرفته بودی خوشت اومده بود تا حدی که وقتی داخل یخچال گذاشتم تا شب مدام در یخچال را باز میکردی و نگاش میکردی و نشون میدادی و میگفتی اه یعنی اینو به من بدین و ما مدام می گفتیم باید ص...
13 مرداد 1391
1