صالح دامونصالح دامون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

دامون نفس مامان

کلمات به زبان دامونی

مامان ننم = مامان اعظم امیس = امیر حسام خاموش بشم = قایم بشم ددی = بابا مهدی من ببین = من را ببین خونه من بیا = موقعی که دامون با مامان اعظم یا بابایی حرف میزنه میگه یعنی بیایید خانه ما  بباق = کباب قیگون = قلیون شالاد=سالاد می شابه=نوشابه پیش پیش=کیشمیش قبی = قبلی شیمب = فیلم نانای = آهنگ کاکون = کارتون فب کن = فکر کن ممک = نمک پمالی=کمالی بف=برف شی شده = چی شده مماز = نماز مباظب باش = مواظب باش توکتور=دکتر آنده کنم = معاینه کنم پسه چسه =پشه کشه بکو منو = ول کن منو فواصد =تصادف نتون = نکن شی شده=چی شده شوشی = گوشی آگ...
21 دی 1391

اولین روز برفی دامون در شنبه 25 آذز 1391

دیش ب آنقدر دم خانه مان برف آمده بود که مامان و کسای دیگه باور نمی کردند که این همه برف امده که میشه برف بازی کرد.خلاصه صبح با دامون رفتیم تو حیاط و دامون که برای اولین بار این همه برف را میدید کلی ذوق کرد . با هم برف بازی کردیم و به هم گلوله برفی پرت می کردیم .بعد از آن با هم آدم برفی درست کردیم و دامونی با اولین آدم برفی اش عکس انداخت .آنقدر بهش خوش گذشته بود که نمی خواست بیاد خانه.  ...
7 دی 1391

24آذر 1391

امروز از صبح رفته بودیم خانه خاله منیر . دامون از دیشب به عشق امیر حسام خوابیده بود.از موقعی که رسیدیم تا شب موقع برگشت دامونی در حال بازی با امیر حسام آنقدر بازی کرد که از خستگی تو ماشین خوابش برد.
30 آذر 1391

فراوانی نام

طبق گزارش ثبت احوال فراوانی نام دامون تا تاریخ :13/07/1391 - 1027  میباشد و فراوانی نام صالح تا همین تاریح برابر:    5 7578  میباشد.
20 مهر 1391

درباره سخن گفتن

شما به آنچه که گفته می آید باور می آورید.به ناگفته ها باور آورید زیرا سکوت آدمی به حقیقت نزدیک تر است تا گفته هایش!! حقیقت آدمها آن نیست که بر شما آشکار میکنند بلکه آن است که از آشکار کردنش بر شما عاجزند. بنابراین    اگر می خواهید آنها را بشناسید به آنچه میگویند گوش ندهید بلکه به آنچه ناگفته میگذارند گوش بسپارید
11 شهريور 1391

5شنبه 19مرداد

امروز قرار بود دامون ببریم کلبه شادی .عصر که شد دامون زود تدی را برداشت و آماده رفتن شد . وقتی رسیدیم دیدیم که بستست و ما هم که به دامون قول داده بودیم که پارک ببریمش مجبور شدیم بریم پارک . دامونم مدام باک باک(یعنی پارک ) میگفت . خلاصه یه 2 ساعتی تو پارک منو و بابا مهدی دنبالت دویدیم آنجا بادکنک فروشی بود که شما مدام میرفتی پیشش و می خواستی همه نوپاشو واست بخریم تا اینکه موفق شدی و بابا مهدی واست یه تفنگ ابپاش خریدشما هم بعد از اینکه بابا پرش کرد افتادی دنبال بچه ها و می خواستی باهاشون بازی کنی من و بابا مهدی هم مدام جلویت را میگرفتیم و کاری می کردیم تا با ما بازی کنی خلاصه بعد از 2 ساعت به زور بردیمت خونه فکر میکردم بعد از اینهمه بازی الان ...
25 مرداد 1391

اولین روز خانه پریسا (روز جهاز برون )24 مرداد 1391

امروز روز جهاز برون پریسا بود روزی که همه واسش ذوق و شوق داشتیم اول من نمی خواستم برم چون می ترسیدم دامون همه چیز را بهم می ریزه اما دلم نیومد خلاصه صبح رفتیم خانه پریسا دامونم همش پری پری می گفت و بچم آقا دست به چیزی نمیزد و پی بازی با اسباب بازیهای خودش بود که براش برده بودم.ظهر که شد به دامون خبر دادند که امیرحسام اومد دامون نفهمید چجوری دوید تا برسه دم در و منتظر بود تا حسام برسه بعدش دیگه دوتایی باهم کلی بازی کردند طوری که به زور ظهر یه چرت زد یواش یواش هر چی به شب نزدیک تر میشدیم دیگه دامونی قابل کنترل نبود اما کلی بازی کرد و مثل همیشه شادی را با خودش آورده بود ...
25 مرداد 1391

تبریک مامان اعظم

صدای تو صدای آهنگ زندگی ست تو هستی وجودمی که با آن زندگی می کنم روز 11 مرداد روز تولد همگی ماست دامون جان تولد 2 سالگی ات مبارک
13 مرداد 1391

خاطرات آنتالیا

اولین روزی که وارد اسپارتا شدیم بابایی واسه شما یک فرفره خرید که شما خیلی دوسش داشتین واسه همین ایستادی تا باهاش یک عکس بگیری اینجا هم در دومین روز سفر در اسپارتا هستیم .وقتی به یک فروشگاه بزرگ رفتیم در طبقه دوم یک شهر بازی داشت بابایی هم شما را برد آنجا و ما هم رفتیم خرید کنیم .شما هم که عاشق بابایی حسابی کیف کردی ...
13 مرداد 1391